مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

عشق من و بابایی

چکاپ یازده ماهگی

بردیمت دکتر وزنت ده و ششصد .قدت هفتاد و شش.دور سرت یادم نیست.انگار همون بود. از کارات بگم.میگم چقد دوسمداری دستاتو باز میکنی و میگی دددَ.یعنی ده تا.بهت میگم بشین پاشو.انجامش میدی.عادت کردی با کفش راه بری.کفشتم از پات در بیاد زود اشاره میکنی.سلام و الو میگی.میگم ببعی چی میگه.مگی بََََ.کیف لپ تاپ و برمیداری دنبال خودت میکشی.اخه گلم خسته میشی.من وسایلت و جمع کنم تو هم تند تند وسایلو برمیداری میدی دستم.تو اتاق دیگه ای باشیم اسم اشیارو بگم.زود میایی پیدا میکنی.تلوزیون کوسن مبل و .................از cd زبانت stomp your feet  و یاد گرفتی تا میگم پاهاتو میکوبی زمین.شاید زودترم بلد بودی تا حالا ازت نخوتسته بودم.تازگیا صبح هفت بیدار میشی.نمیذا...
24 مرداد 1393

یازده ماهگی مبارک

سلام عزیزم.یازده ماهگیت مبارک.یک ماه موند تا تولدت.هنوز نبردیمت دکتر.وقت نشده.مطمئنم وزن اضافه نکردی.ماشالله شلوغ شدی و لب به غذا هم نمیزنی. از کارات بگم.ماشالله روز به روز شیرینتر و خوش اخلاقتر و باهوش تر میشی.پسرم رسما در ده ماهگیش کامل راه رفت.رو زانوهات میشینی بعد پا میشی.دیگه کمتر چهار رست و پا میری.اینقدم خوشگل راه میری.عاشق راه رفتنتم.منو میذاری وسط دور میزنی هی.طواف میکنی.بعد که خسته شدی.اشاره میکنی بریم اتاق.اعضای بدنتو بلدی.بینی،زبان،گوش،مو،چشم،پا،ناف.اعضای بدن عروسکارو و مارو هم نشون میدی.میگم چشمم کد انگشتتو میکنی تو چشمم ول کنم نیستس.چشم و بینی خودتم که از جا دراوردی.مامان جون میگه کاراتو به هیشکی نگم چشممیخوری.میگه تو این سن...
15 مرداد 1393
1